پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و وقايع سال دهم هجرت
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و وقايع سال دهم هجرت
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و وقايع سال دهم هجرت
نويسنده:سيد على اكبر قرشى
حجة الوداع
مورخين عدد شركت كنندگان را مابين هفتاد هزار نفر الى صد و بيست و چهار هزار نفر نوشته اند. به نقل كافى آن حضرت در 26 ذوالقعده از ذوالحليفه احرام بست به حج افراد و شصت و يا شصت و چهار (721) قربانى با خود سوق كرد و در آخر چهارم ذوالحجه با مسلمانان به مكه رسيد و هفت بار به دور كعبه طواف كرد.بعد دو ركعت نماز پشت مقام ابراهيم عليه السلام خواند. بعد به طرف حجرالاسود آمد و آن را استلام كرد و در اول طواف نيز استلام كرده بود. سپس فرمود: ان الصفا و المروة من شعائر الله از صفا شروع مى كنم كه خدا در كلام خود از آن شروع فرموده .مسلمين فكر مى كردند كه سنت صفا و مروه ساخته مشركان است خدا در اين رابطه فرموده : ان الصفا و المروة من شعائرالله فمن حج البيت و او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما (722) آنگاه به صفا آمد و روى به ركن يمانى خدا را حمد و ثنا كرد و به قدر خواندن سوره بقره مرتب دعا خواند. بعد به طرف مروه رفت و در آنجا نيز مانند صفا دعا خواند. بعد به صفا آمد و آنگاه به مروه برگشت تا سعى خود را تمام كرد و چون ازسعى فارغ شد، روبه مردم نمود و خدا را حمد و ثنا گفت و بعد فرمود: اين است جبرئيل ، كه اشاره به پشت سرش كرد و به من امر مى كند كه شما را امر كنم تا هر كه با خود قربانى سوق نكرده ازاحرام خارج شود (و آن را عمره مستقل قرار دهد) اگر كارى را (سوق قربانى ) كه در پيش گرفته ام به تاءخير مى انداختم ، من هم مثل گفته خودم از احرام خارج مى شدم اما من سوق قربانى كرده ام و كسى كه سوق قربانى كرده تا رسيدن قربانى به محلش (منى ) نمى تواند از احرام خارج شود.
ثم قال : ان هذا جبرئيل و اوما بيده الى خلفه - ياءمرنى ان آمر من لم يسق هديا ان يحل و لواستقبلت من امرى ما استدبرت لصنعت مثل ما امرتكم ولكنى سقت الهدى ولاينبغى لسائق الهدى ان يحل حتى يبلغ الهدى محله .
مردى گفت : يا رسول الله از محل خود حاجى خارج شويم و در وسط عمل قطرات غسل جنابت از موهاى سر ما بريزد؟ حضرت فرمود: تو هرگز به اين حكم ايمان نخواهى آورد(723).
سراقة بن جشعم از ميان مردم گفت : يا رسول الله صلى الله عليه وآله دين را به ما ياد دادى گويا كه امروز متولد شده ايم ، اين كه فرمودى آيا براى امسال است يا براى آينده نيز هست ؟ فرمود: بل هو للبلاد الى يوم القيامة آن حكم دائمى تا روز قيامت است . آن وقت انگشتان دو دست مبارك خويش را داخل هم كرد و فرمود: دخلت العمرة فى الحج الى يوم القيامة عمره تا روز قيامت در حج داخل شد.
مؤ لف گويد: حج تمتع در آن روز تشريع گرديد كه انسان بعد از عمره از احرام خارج مى شد، بعد از چند روز استراحت احرام حج مى بندد، قبل از آن ميان عمره و حج فاصله نبود و اين حكم بر عمربن الخطاب گران آمد كه اعتراض كرد خداوند در اين رابطه فرموده : فمن تمتع بالعمرة الى الحج فما استيسر من الهدى ... ذلك لمن لم يكن اهله حاضرى السمجد الحرام (724).
امام صادق عليه السلام در تعقيب مطلب بالا فرمايد: چون على عليه السلام از يمن به مكه آمد به منزل فاطمه عليها السلام وارد شد، ديد او از احرام خارج شده و عطر استعمال كرده و لباس رنگين پوشيده است ! فرمود: يا فاطمه اين چيست ؟ عرض كرد: يارسول الله صلى الله عليه وآله چنين دستور فرمود كه از احرام خارج شديم . حضرت به محضر رسول خدا صلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه وآله من فاطمه را ديدم عطر مصرف كرده و لباسهاى رنگين پوشيده است . آن حضرت فرمود: به اين كار ماءمور شده ام .تو با چه نيتى احرام بسته اى ! گفت :: به وقت نيت گفته ام : اهلال كاهلال النبى احرام مى بندم مانند احرام پيامبر. فرمود: يا على پس در احرام خود باش مانند من و تو در قربانى من شريكى ، فقال رسول الله صلى الله عليه وآله قو على احرامك مثلى و انت شريكى فى هديى
فرمود: پس از انجام عمره حضرت و يارانش در خانه هاى مكه استراحت نكردند، بلكه در بطحاء مكه (سيلگاه ) توقف كردند و روز ترويه (هشتم ذوالحجه ) وقت ظهر به مردم دستور فرمود غسل كرده و احرام حج ببندند...
آنگاه حضرت و اصحابش از مكه در حال احرام خارج شدند تا به منى رسيدند، ظهر وعصر و مغرب و عشاء و نماز صبح را در منى خواندند.
قريش برمى گشتند ولى ديگران به عرفات رفته و در آنجا وقوف مى كردند و قريش مردم را از افاضه از مشعر مانع مى شدند.حضرت چون به مشعر رسيد، قريش اميدوار بودند كه ديگر به عرفات نرود؛ولى خدا فرمود: ثم افيضوا من حيث افاض الناس و استغفروا الله (725) و قريش ديدند كه خيمه آن حضرت به طرف عرفات رفت حتى به نمره كه آن را بطن عرفه گويند كنار اراك (درخت مخصوص ) رسيد و خيمه حضرت در آنجا زده شد. مردم نيز چادرها را در آنجا زدند و چون ظهر شد، حضرت از چادر بيرون آمد قريش نيز با او بودند غسل كرده و تلبيه را قطع كرده بود، حضرت از چادر بيرون آمد قريش نيز با او بودند غسل كرده و تلبيه را قطع كرده بود، در مسجد آنجا ايستاده مردم را موعظه و امر و نهى كرد، بعد نماز ظهر وعصر را با دو اقامه و يك اذان خواند، بعد به موقف تشريف برده و در عرفات وقوف كرد.
مردم قدم برداشتن ناقه حضرت را در نظر گرفته و در كنار آن مى ايستادند، فرمود: ايهاالناس محل وقوف محل قدمهاى ناقه من نيست ؛بلكه موقف همه اينجاست و با دستش به اطراف اشاره كرد، مردم به اطراف رفتند اين سخن را در مزدلفه (مشعر) نيز تكرار فرمود. مردم تا غروب قرص خورشيد در عرفات ماندند. آنگاه از عرفات حركت كرد و به مردم فرمود ك با سكينه و آرامش و وقار حركت كنند، تا به مزدلفه يعنى مشعرالحرام رسيد. نماز مغرب و عشاء را در آنجا با يك اذان و دو اقامه بجاى آورد. سپس در آنجا ماند تا نماز صبح را خواند. ضعفاء بنى هاشم شب به منى آمدند؛ ولى فرمود تا آفتاب طلوع نكرده به جمره عقبه سنگ نيندازند. چون روز روشن شد، از مشعر به منى تشريف آورد، به جمره عقبه سنگ انداخت ، تعداد قربانى آن حضرت شصت و شش يا شصت و چهار بود.
على عليه السلام نيز سى و چهار يا سى و شش قربانى آورد. رسول خداصلى الله عليه وآله شصت و شش و على عليه السلام سى وچهار بار قربانى كرد. رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود از هر شتر تكه اى گوشت برداشته و در ديگ پخته شود.آن حضرت و على عليه السلام از آن خورده و از آب گوشت نوشيدند، به سلاخها پوستها و پلاسها و قلاده هاى قربانيها را ندادند؛ بلكه آنها را صدقه داد و سر مبارك خويش را تراشيد و به زيارت كعبه آمد. بعد به منى برگشت و در آنجا ماند تا روز سوم از ايام تشريق شد. آنگاه رمى جمره كرد و به طرف مكه كوچ فرمود و چون به ابطح رسيد، عايشه به او گفت : آيا همه زنانت با حج و عمره برگردند و من فقط با حج برگردم ؟!
حضرت در آن جا توقف كرد، عايشه را با برادرش عبدالرحمن بن ابى بكر فرستاد تا از تنعيم احرام عمره بست و به مكه آمد، طواف نماز و سعى آن را به جاى آورد و به محضر حضرت بازگشت . حضرت در همان روز حركت كرد و ديگر به مسجدالحرام نيامد و كعبه را طواف نكرد؛ بلكه از بالاى مكه از عقبه اهل مدينه داخل شد و از پايين آن از ذى طوى خارج گرديد و به طرف مدينه حركت فرمود(726).
خطبه آن حضرت در عرفات يا در منى
بدانيد كه زمان بگرديد و اكنون مانند روزى است كه خداوند آسمانها و زمين را آفريد: يا ايهاالناس ان الزمان فهواليوم كهيئته يوم خلق الله السموات و الارضين و عدد ماهها در كتاب خدا دوازده تاست از روزى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريد، چهار تا از آنها حرام است رجب مضر كه ميان جمادى و شعبان است و ذوالقعده و ذوالحجة و محرم ، در آنها به نفس خود ظلم نكنيد تاءخير انداختن ماههاى حرام زيادت كفر است كه كفار با آن به ضلالت مى افتند. در سالى آن را حلال و در سال ديگرى حرام مى كنند تا چهار ماه را تمام نمايند - كفار در يك سال محرم را و صفر را حلال و در سال ديگرى صفر را حرام و محرم را حلال مى دانستند.
مردم ! شيطان ماءيويس شده از اين كه در بلاد شما تا قيامت عبادت شود(يعنى شرك برگردد) ولى به اعمال بدى كه شما آنها را حقير ميدانيد اكتفا كرده است (يعنى مى خواهد از راه بدكارى شما را اغفال كند)
مردم ! هر كه در نزد او امانتى باشد به اهلش برگرداند، مردم !زنان كارشان به شما واگذار شده (727)براى خود (در اين رابطه ) مالك نفع و ضررى نيستند. شما آنها را به امانت خدا گرفته و آنها را با كلمات خدا بر خود حلال كرده ايد.شما را بر آنها حقى است و آنها را بر شما حقى است . از جمله حقوق شما آن است كه خود را براى شما نگاه دارند و كسى را به رختخواب شما راه ندهند، و در هيچ كار خوب با شما مخالفت نكنند و چون چنين كردند نفقه و كسوت آنها به طور متعارف بر شما واجب است ، آنها را نزنيد. مردم ! من در ميان شما چيزى گذاشتم كه اگر آن را حفظ كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد؛آن كتبا خداى عزوجل است ، به آن چنگ بزنيد(728).
مردم : اين روز چه روزى است ؟ گفتند: روز حرام است . مردم اين ماه چه ماهى است ؟ گفتند: ماه حرام است . مردم اين ديار چه ديارى است ؟ گفتند: ديار حرام است .فرمود: خداوند عزوجل خونها و اموال و عرضهاى شما را بر يكديگر حرام كرده است ؛مانند حرمت اين روز و حرمت اين ماه و حرمت اين بلد، تا روزى كه خدا را ملاقات نماييد.
آگاه باشيد، آن كه در اين جا است به آن غايب است برساند بعد از من پيامبرى نخواهد آمد، بعد از شما امتى نخواهد شد، آنگاه دو دوست خويش را بلند كرد تاسفيدى زير بغلهايش ديده شد؛بعد فرمود: خدايا شاهد باش كه من آنچه را كه بايد ابلاغ مى كردم گفتم . اللهم اشهد انى قد بلغت (729)
جريان مقدس غدير خم
خداى عزوجل مى دانست كه اگر آن حضرت از غدير خم بگذرد، بسيارى از مردم متفرق شده و به ديار خويش خواهند رفت ؛لذا خواست كه همه نص خلافت را بشنوند، و حجت بر آنها تمام شود، بدين منظور يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك نازل گرديد، يعنى : آن چه در رابطه با خلافت على عليه السلام نازل شده تبليغ كن و به مردم برسان و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس خداوند با اين جمله (كه نظير آن در قرآن نيست و در صورت مخالفت از نبوت ساقط مى گرديد) آن حضرت را ترسانيد و تهديد كرد و نيز ضمانت فرمود كه از حيله مردم و كارشكنى آنها محفوظش خواهد فرمود.
بدين طريق آن حضرت بناچار در آنجا توقف فرمود، مسلمانان نيز توقف كردند. هوابه شدت گرم بود و چنان آتش مى باريد كه حاضران يك طف عبا را بر سر كشيده و طرف ديگر را زير پا گذاشته بودند تا از تابش آفتاب و ريگهاى گداخته در امان باشند. آنگاه فرمود: زير چند درخت بزرگ را كه در آنجا بود جاروب كردند و وسائل را در آنجا رويهم گذاشتند كه به صورت تلى درآمد.
بعد به امر آن حضرت منادى ندا كرد: الصلوة جامعة مردم در آنجا جمع شدند. حضرت روى آن اسباب كه جمع شده بود قرار گرفت ، على عليه السلام را نيز به نزد خود خواند و در طرف راست او ايستاد.آنگاه شروع به خطبه و حمد وثناى الهى نمود و به طور كامل موعظه كرد، و از نزديكى رحلت خويش اطلاع داد، و فرمود: من به طرف خدا خوانده شده ام ، نزديك است كه آن دعوت را اجابت كرده و از ميان شما بروم و من در ميان شما چيزهايى مى گذارم كه اگر به آنها تسمك جوييد بعد از من نمى شود تا در كنار حوض كوثر پيش من آييد: وانى مخلف فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا من بعدى ، كتاب الله و عترتى اهل بيتى فانهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض
بعد با صداى بلند فرمود: الست اولى بكم من انفسكم آيا برشما از وجودتان مقدمتر نيستم ؟ گفتند: اللهم بلى . در همان حال بدون فاصله بازوان على عليه السلام را گرفته و بلند كرد، به طورى كه سفيدى زير بغل هر دو ديده شد و فرمود: فمن كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه انصر من نصره و اخذل من خذله
آنگاه پايين آمد و دو ركعت نماز خواند، ظهر شد و مؤ ذن اذا گفت .حضرت با مردم نماز ظهر را خواند و در خيمه خود نشست و فرمود على عليه السلام نيز در خيمهاى مقابل خيمه آن حضرت نشست بعد امر كرد مسلمانان فوج فوج وارد شده و مقام خلافت را به على عليه السلام تبريك گويند و به او لفظ السلام عيك يا اميرالمؤ منين سلام دهند، مسلمانان چنين كردند، بعد فرمود زنانش و همه زنانى كه حاضر بودند داخل شوند و به امام سلام دهند؛آن ها نيز چنان كردند و از كسانى كه در تهنيت تفضيل داد عمربن الخطاب بود كه گفت : بخ بخ لك يا على اصبحت مولاى و مولا كل مؤ من ومؤ منة
در آن وقت حسان بن ثابت آمد و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه وآله اجازه مى دهيد اشعارى گويم كه خداوند راضى باشد؟ فرمود: بگو اى حسان ! به يارى خدا، حسان در جاى بلندى ايستاد، مسلمانان براى شنيدن سخنان او بر يكديگر پيشى مى گرفتند او جريان غدير را به شعر كشيد و چنين گفت :
يعنى مردم را پيامبرشان در روز غدير خم ندا مى كرد؛چه منادى خوبى بود او.فرمود: اى مردم ! مولا و سرپرست شما كيست ؟ آنها بى آنكه عداوتى اظهار كنند گفتند: خداى تو مولاى ما و تو سرپرست مايى و كسى از ما را نخواهى يافت كه امروز با تو مخالفت كنند.
پس آن حضرت فرمود: يا على برخيز: راضى شدم كه تو بعد از من امام و راهنما باشى ، هر كه من سرپرست و پيشواى او هستم على سرپرست و پيشواى اوست ، ياران صديق و دوستداران او باشيد؛و همان جا دعا كرد كه خدايا دوست دارنده على را دوست و دشمن دارنده على را دشمن بدار.
رسول خدا صلى الله عليه وآله كه از اين اشعار شاد شده بود، فرمود: اى حسان تو تا وقتى كه ما را با زبانت يارى مى كنى مؤ يد به روح القدس باشى . اين شرط ازبراى آن بود كه حضرت مى دانست حسان بالاخره با على عليه السلام مخالفت خواهد كرد واگر مى دانست كه راه را در سلامت به آخر مى رساند اين شرط را نمى فرمود(730). حسان در آخر از مخالفان آن حضرت گرديد چنان كه در گذشته گفته شد.
ناگفته نماند: ابتدا آيه يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك (731) نازل گرديد و رسول خداصلى الله عليه وآله آن حضرت را بر خلافت منصوب كرد وسپس آيه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم و رضيت لكم الاسلام دينا (732) نازل گرديد. رسول خدا صلى الله عليه وآله با تعجب فرمود: الله اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و رضاى خدا به رسالت من و به ولايت على بن ابيطالب بعد از من .
ناگفته نماند آنچه درباره نزول دو آيه فوق گفته شد از مسلمات و مورد تصديق شيعه و اهل سنت است (733)
پس از اين واقعه بسيار مهم كه سبب تكميل دين و اتمام نعمت گرديد، آن حضرت از حجفه حركت كرده و به مدينه تشريف آورد، اين ماجرا در روز هيجده ذوالحجه به وقت برگشتن از مكه معظمه اتفاق افتاد و در تاريخ ثبت گرديد.
اعزام معاذبن جبل به يمن
گفتم : يا رسول الله اگر از چيزى سؤ ال كردند و مخاصمه نمودند و من در قرآن جوابى يافتم نه از شما چيزى شنديده ام چه كنم ؟ فرمود: به خدا تواضع كن كه تو را بلند گرداند و قضاوت نكن مگر با علم و يقين ، اگر چيزى بر تو مشتبه شد بپرش و شرم نكن و مشورت نما و جهد كن ، خداوند اگر در تو صدق بداند توفيقت مى دهد، اگر مطلبى بر تو مشتبه گرديد توقف كن تا تحقيق نمايى يا به من بنويس ، از هواى نفس پرهيز كن كه آن قائد اشقيا به آتش است واهل رفق و مدارا باش (734)
در تحفة الاحباب فرموده : معاذ از آن هفتاد نفرى است كه در عقبه حاضر شدند و رسول خدا صلى الله عليه وآله او را با عبدالله بن مسعود عقد اخوت بست و او را در بعضى اراضى يمن قضاوت داد و از روايات معلوم مى شود كه او منحرف از اهل بيت عليهم السلام بود و از اصحاب صحيفه (735) بوده ... كه با آن دو نفر و سالم و ابوعبيده جراح كه از اصحاب صحيفه بودند در حال مرگ ويل و ثبورگويان مردند، در تحف العقول ص 25 وصيتى از رسول خدا صلى الله عليه وآله نقل شده كه به معاذ در وقت رفتن به يمن فرمود و در آخر آن آمده : معاذ! بدان كه محبوب ترين شمانزد من كسى است كه مرا روز قيامت ملاقات كند در وضعى كه در آن وضع ازمن جدا شده است اين كلام نيز حكايت از عاقبت بد معاذ دارد.
جريان جيش اسامه
حلبى در سيره خود ج 3، ص 227 پس از نقل اقوال درباره سن اسامه كه 17 و 18 و 19 گفته اند، نقل مى كند: مهدى عباسى ، چون داخل بصره شد، اياس بن معاويه را كه در ذكاوت ضرب المثل بود ديد كه او بچه است و چهار صد نفر از علما پشت سرش هستند، گفت : اف بر اين ريشها، آيا جز اين جوان كم سن ، بزرگسالى نبود كه بر اينها رياست كند؟! بعد متوجه آن جوان شد و گفت : جوان چند سال دارى ؟ گفت : سن من به قدر سن اسامة بن زيد است ، آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه وآله او را بر قشونى امير كرد كه ابوبكر و عمر نيز جزء قشون او بودند. مهدى گفت : برو پيش ، خدا در تو بركت قرار دهد.
رسول خدا صلى الله عليه وآله در جواب آنان كه كمى سن اسامه را اشكال گرفتند فرمود: اين چه حرفى است كه از شما درباره امارت اسامه نقل مى كنند؟! شما همانيد كه چون درگذشته پدر او را نيز امير كردم بر اين كار من طعن زديد، به خدا پدرش شايسته امارت بود، پسرش نيز آن شايستگى را دارد(736) به هر حال متخلفين از جيش اسامه فرمان صريح آن حضرت را نقض كرده و عصيان نمودند و قهرا مشمول سخن شهرستانى در ملل و نحل شدند.
زيارت قبور بقيع
اين مطلب در سيره حلبى ، ج 3 ص 455 در بحارالانوار، ج 21، ص 409 از مويهبه غلام آن حضرت نقل شده كه گويد: رسول خدا صلى الله عليه وآله شب هنگام مرا به بقيع برد و فرمود: من ماءمور شده ام كه براى اهل بقيع استغفار نمايم تا آخر... اين مطلب به خوبى نشان ميدهد كه رسول خدا از آينده و شكست رهبرى در اسلام كاملا نگران بوده ولى مى توانست بكند، جز اين كه حجت را با كلمات خود بر گوسفندى بياورد چيزى بنويسم كه بعد ازمن گمراه نشويد. عمربن الخطاب گفت : هذيان مى گويد(نعوذبالله )
ارتحال رسول خدا صلى الله عليه وآله
بدانيد كه من كتاب خدا و عترت و اهل بيت خويش را ميان شما مى گذارم بر آنها پيشى نگيريد وگرنه اتفاق از دستتان مى رود، از آنها دور نمانيد وگرنه هلاك مى شويد. به آنها چيز نياموزيد كه آن ها از شما داناترند. ايهاالناس نبينم كه بعد از من از دين خود برگشته و گردن يكديگر را مى زنيد. آنگاه روز قيامت مرا در كتبيه اى مانند درياى سيل جرار ملاقات مى كنيد.
بدانيد على بن ابيطالب برادر من و وصى من است . بعد از من تاءويل قرآن جهاد خواهد كرد، چنان كه من بر تنزيل آن جهاد كردم .آن حضرت در هر مجلس اين كلمات را تكرار مى كرد، آنگاه اسامة بن زيد را فرماندهى داد و فرمود:و با جمهوريت امت از بلاد روم بجايى رود كه پدرش در آن جا كشته شده است ... و بعد به زيارت قبور بقيع رفت و بر آنها استغفار فرمود...بعد به منزلش برگشت و سه روز در حال تب شديد بود، پس از سه روز به مسجد آمد، سرش را بسته بود، بعد بالاى منبر رفت و بر آن نشست و به حاضران چنين فرمود: معاشرالناس ! رفتن من از ميان شما نزديك شده . به هر كس كه وعده اى كرده ام بيايد و به وعده ام وفا كنم و به هر كس كه مقروض هستم به من اطلاع بدهد. مردم ميان خدا و انسان ها جز عمل صالح چيزى نيست كه با آن خيرى بدهد يا شرى را دفع كند؛اگر من هم گناه مى كردم هلاك شده بودم ؛خدايا شاهد باش كه مطلب را رساندم .بعد از منبر پايين آمد و با مردم نماز خواند، ولى سبك و كوتاه . آنگاه داخل منزلش شد.
آنجا منزل ام سلمه بود، كه يك يا دو روز در آنجا بود. عايشه پيش ام سلمه آمد و اجازه خواست تا حضرت را به منزل خويش برده و پرستارى كند، او زنان ديگر حضرت اجازه دادند، حضرت به منزل خودش كه در اختيار عايشه بود منتقل گرديد، مرضش ادامه يافت و سنگين شد، بلال وقت نماز صبح كنار منزل آمد حضرت از مرض در بيهوشى بود، صدا زد الصلوة رحمكم الله .به حضرت گفتند: بلال براى نماز آمده است .فرمود: يكى از مردم نماز بخواند، من به خود مشغولم . عايشه (از فرصت استفاده كرد) گفت : بگوييد پدر ابوبكر بر مردم نماز بخواند.حفصه دختر عمر گفت : بگوييد پدرم عمر بخواند. حضرت چون سخن آن دو را شنيد و بر حرصشان بر امامت پدرشان واقف گرديد، فرمود: ساكت باشيد شما مانند زنانى هستيد كه در مجلس يوسف حاضر شدند.
حضرت چنان ميدانست كه آن دو در لشكر سامه از شهر خارج شده اند ولى از سخن عايشه و حفصه دانست كه از فرمان وى تخلف كرده و در مدينه مانده اند؛لذا مبادا كه يكى از آن دو بر مردم امامت كند، براى زائله شبهه و دفع فتنه ، خود با كمال ضعف و در حالى كه پاهايش مى لرزيد و به دست على عليه السلام و فضل بن عباس تكيه كرده بود، به مسجد آمد و ديد ابوبكر در محراب ايستاده است ، به او اشاره فرمود، كه كنار رود. ابوبكر كنار رفت ، و حضرت نماز را از سر شروع كرد و به آنچه ابوبكر خوانده بود اعتنا ننمود، و چون سلام نماز را داد به منزل آمد و ابوبكر و عمر و عده اى را كه در مسجد بودند خواست و فرمود: آيا امر نكرده ام ، كه لشكر اسامه را تشكيل و راه اندازى كنيد؟! گفتند: آرى ، فرمود: پس چرا با او نرفته ايد و امر مرا ناديده گرفته ايد؟!ابوبكر گفت : من از مدينه خارج شده بودم ولى برگشتم تا با شما تجديد عهد كنم . عمر گفت : يا رسول الله من از شهر خارج نشدم ؛زيرا خوش نداشتم كه حال تو را از ديگران بپرسم .
حضرت فرمود: نفذوا جيس اسامة ، نفذوا جيس اسامة سه بار آن را تكرار فرمود: سپس از كثرت درد و ناراحتى و تاءسف كه بر آن حضرت عارض شده بود بيهوش گرديد و ساعتى بيهوش ماند. مسلمانان گريه كردند.شيون زنان و اولاد آن حضرت و زنان ديگر و مسلمانان بلند شد، آنگاه حضرت بهوش آمد.فرمود: دواتى و شانه گوسفندى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم ، كه بعد از آن هرگز گمراه نشودى . اين را فرمود و باز بيهوش شد.يكى از حاضران به پا خاست كه دواتى و شانه اى بياورد. عمربن الخطاب گفت : برگرد حضرت هذيان مى گويد(نعوذبالله ). او برگشت و حاضران يكديگر را در عدم احضار دوات و شانه ملامت مى كردند كه اين كار مخالفت با حضرت شد. در آن وقت حضرت به هوش آمد، گفتند: دوات و شانه گوسفند بياوريم ؟! فرمود: آيا بعد از اينكه سخن را گفتيد و به هذيان نسبت داديد؟ وليكن شما را به اهل بيت خويش وصيت مى كنم كه با آنها نيكى كنيد. بعد از حاضران رو برگردانيد، همه رفتند، فقط على عليه السلام و عباس و فضل بن عباس و اهل بيتش ماندند.
در اينجا نقل ارشاد مفيد را قطع كرده و درباره دوات و شانه خواستن حضرت توضيحى مى دهيم ؛ناگفته نماند، اين سخن كه حضرت دوات وشانه خواست و عمر گفت : كه او هذيان مى گويد، مورد اتفاق شيعه واهل سنت است .
بخارى در صحيح خود ج 7، ص 156 كتاب الطب باب قول المريض قواموا عنى از ابن عباس نقل كرده : چون رحلت رسول خدا صلى الله عليه وآله رسيد عده اى از مردان از جمله عمربن الخطاب در خانه حضرت بودند. حضرت فرمود: بياييد براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد. عمربن الخطاب گفت : مرض پيغمبر غالب شده (هذيان مى گويد) قرآن نزد شماست ، كتاب خدا ما را كافى است . حاضران با هم به مخاصمه برخاستند.يكى مى گفت : نزديك برويد، پيامبرتان نامه اى بنويسد كه بعد از وى گمراه نشويد. بعضى ديگر سخنى مانند عمربن الخطاب مى گفتند و چون زياد قيل وقال كردند، حضرت فرمود: برخيزيد و برويد. عبيدالله گويد: عبدالله بن عباس مى گفت : بلا و تمام بلا آن است كه نگذاشتند رسول خدا صلى الله عليه وآله آن نامه را بنويسد.
مسلم در صحيخ خود ج 2، ص 15 باب ترك الوصية با سه طريق آن را نقل كرده كه عبدالله بن عباس اشك ريزان مى گفت : يوم الخميس و ما يوم الخميس ... احمدبن حنبل نيز آن در مسند خود ج 1، 325 نقل مى كند، مرحوم شرف الدين در الراجعات ، ص 238، مراجعه 86 فرمايد: كلمه اى كه عمر به كار برد اين بود كه : ان النبى يهجر پيامبر هذيان مى گويد چنان كه عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقيفه آورده است ؛ولى محدثان نقل به معنى كرده و گفته اند كه عمر گفت : ان النبى غلبه الوجع مرض بر پيامبر غالب آمده است .
مؤ لف گويد: متن هر دو يكى است ؛يعنى عمر گفت : پيامبر از روى شعور سخن نمى گويد(نعوذبالله ) حالا بايد ديد منظور عمر از اين جسارت چه بود؟ مرحوم شرف الدين در المراجعات ، ص 241، مراجعه 86، از كنزالعمال ، ج 3، ص 138 نقل كرده كه عمربن الخطاب بعدها به ابن عباس گفت : منظور پيامبر از اين كه دوات و شانه خواست آن بود كه خلافت على بن ابيطالب را تثبيت كند و من جلوش را با آن سخن گرفتم . مشروح سخن را در المراجعات ، نامه 86 - 89 و در النص والاجتهاد، ص 80 - 90 ملاحظه فرماييد و قضاوت را در مخالفت صريح عمر با رسول خدا بر عهده خوانندگان مى گذاريم و اين كه رسول خدا صلى الله عليه وآله ديگر چيزى ننوشت و فرمود: آيا بعد از اين سخن كه گفتيد؟! اصلح آن بود كه چيزى ننويسد و اگر مى نوشت در تاريخ الان فصلى باز شده بودكه رسول خدا صلى الله عليه وآله (نعوذبالله ) آن را در حال هذيان گويى نوشته است . محدثان و مورخان اكنون در دفاع از خليفه قداست و آبروى رسول خدا صلى الله عليه وآله را لكه دار كرده بودند شلت يد الطغيان والتعدى اكنون به كلام مرحوم مفيد در ارشاد برمى گرديم .
چون رسول خدا صلى الله عليه وآله از حاضران روى برتافت ، همه رفتند و فقط اهل بيت عليهم السلام در آنجا ماندند. عباس به حضرت گفت : يا رسول الله صلى الله عليه وآله اگر، خلافت در ما خواهد ماند، بشارتمان بده ، واگر نه ، بفرما چه كار كنيم ؟! فرمود: شما بعد از من مستضعفيد. ديگر چيزى نفرمود اهل بيت به حالت گريه برخاسته ورفتند. آنگاه فرمود: برادرم على و عمويم را برگردانيد. آن دو را در محضرش حاضر كردند. حضرت رو كرد به عباس و فرمود: اى عموى رسول خدا! آيا وصيت مرا قبول مى كنى ؟ و وعده مرا عمل مى نمايى ؟و قرضم را مى دهى ؟ عباس گفت : يا رسول الله ! عمويت پيرمرد شده ، صاحب عيال زياد است و شما مانند وسعت باد، داراى سخا وكرم هستى ، و وعده هايى داده اى كه در قدرت عمويت نيست .
آن وقت به على بن ابيطالب رو كرد و فرمود: برادرم آيا وصيت مرا قبول مى كنى و وعده هاى مرا انجام ميدهى ؟ گفت : آرى يا رسلول الله صلى الله عليه وآله .فرمود: نزديك بيا. على نزديك آمد او را در آغوش گرفت ، انگشتر خويش را بيرون آورد و فرمود: آن را در انگشت خود كن شمشير و زره و همه سلاح خويش را خواست و به على داد و لباسى را كه به وقت جنگ و سلاح پوشيدن بر شكم مى بست ، خواست و به وى داد، و فرمود: به يارى خدا برو و به منزلت .
از فرداى آن روز ديگر نگذاشتند مردم به محضرش بيايند و مرض كاملا شدت يافت . اميرالمؤ منين عليه السلام از كنار بسترش دور نمى شد مگر به طور ناچارى .آن حضرت در پى كار ضرورى رفته بودكه رسول خدا صلى الله عليه وآله به هوش آمد و ديد على عليه السلام در آنجا نيست ؛فرمود: برادر و يار مرا پيش من بخوانيد. به دنبال اين سخن ، ضعف وى را گرفت وساكت ماند، عايشه گفت ابوبكر را بخوانيد ابوبكر آمد، و كنار بستر وى نشست . حضرت چشم باز كرد و از ابوبكر روى گردانيد. او برخاست و رفت و گفت : اگر با من كارى داشت مى گفت : چون ابوبكر رفت ، حضرت دوباره فرمود: برادرم ويارم را پيش من بخوانيد، حفصه دختر عمر گفت : عمر را پيش او بخوانيد. عمر وارد حجره شد، حضرت با ديدن او روى برتافت ، عمر نيز بيرون رفت .
رسول خدا صلى الله عليه وآله بار سوم : ادعوا الى اخى و صاحبى ام سلمه گفت : على را بخوانيد؛او فقط على را مى خواهد. چون على عليه السلام را خواندند حضرت به او اشاره كرد، على عليه السلام سر خويش را كنار دهان حضرت آورد، رسول خدا صلى الله عليه وآله باوى مناجات مفصلى كرد، على عليه السلام برخاست و در گوشه حجره نشست و رسول خدا صلى الله عليه وآله را خواب برد. آن حضرت از حجره بيرون آمد. مردم گفتند: يا اباالحسن پيامبر چه چيز به شما گفت ؟ فرمود:
علمنى الف باب من العلم فتح لى باب الف باب و اوصانى بماانا قائم به ان شاءالله ؛ هزار باب از علم به من تعليم كرد و هر باب هزار باب ديگر بر من گشود و بر من چيزى وصيت كرد كه ان شاء الله به عمل خواهم آورد بعد مرضش باز شدت يافت و علائم مرگ نمايان گرديد و على عليه السلام در محضرش حاضر بود. فرمود: يا على ! سر مرا در آغوش خود بگير كه امر خدا آمده وچون روح من خارج شد آن را با دستت بگير و به صورت خويش مسح كن . سپس مرا روبه قبله نماز و به تجهيز من مباشرت كن و اول تو بر من نماز بخوان و از من جدا مباش تامرا در قبرم دفن كنى و از خداى تعالى مدد بخواه .
على عليه السلام سر آن حضرت را در آغوش گرفت و فاطمه عليهاالسلام سر پايين آورد، به چهره پدرش نگاه كرده و ناله و گريه مى نمود و شعر ابوطالب عليه السلام را مى خواند كه در مدح آن حضرت گفته است .
رسول خدا صلى الله عليه وآله چشمش را باز كرد وبا صداى ضعيف فرمود: دخترم اين شعر سخن عمويت ابوطال است آن را مخوان و بگو: و محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ... آنگاه فاطمه عليهاالسلام بسيار گريه كرد. حضرت با اشاره گفت : نزديك بيا، فاطمه ! نزديك رفت . حضرت چيزى به طور سرى به يو فرمود كه چهره فاطمه باز شد، و آثار شادى در آن مشهود گرديد. بعدها از فاطمه عليهاالسلام پرسيدند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله به شما چه فرمود كه اندوه و اضطراب از شما رفت ؟ فرمود: پدرم به من خبر داد كه اولين كسى هستم كه از اهل بيتش به او ملحق مى شوم به جدايى ميان او و من طولانى نخواهد بود. لذا اندوه من زايل شد(738) فاطمه عليهاالسلام گفت : پدرجان روز قيامت تو را در كجا خواهم يافت ؟ فرمود: در وقت حساب مردم . گفتم : اگر آنجا نيافتم كجا پيدا كنم ؟ فرمود: در وقت شفاعت براى امت . گفتم : اگر در وقت شفاعت پيدا نكنم در كجا پيدا نمايم ؟ فرمود: در كنار صراط، جبرئيل در طرف راست و ميكايئل در طرف چپ و ملائكه در جلو و پشت سر من بوده و ندا خواهند كرد: خدايا امت محمد را از آتش سلامت بدار و حساب را بر آنان آسان گردان . فاطمه عليهاالسلام گفت : مادرم خديجه در كجاست ؟ فرمود در قصرى كه درهايش به بهشت باز مى شود(739)حسن و حسين عليهماالسلام خواست آنها را از رسول خدا صلى الله عليه وآله كنار بكشد. حضرت به هوش آمد و فرمود: يا على بگذار من حسنين را ببويم و آن ها مرا ببويند. من از آنها توشه برگيرم و آنها از من توشه برگيرند. بدان كه آن ها بعد از من مظلوم و مقتول خواهند شد؛لعنت خدا بر ظالمان آنها باد اين را سه دفعه فرمود (740).
در بحارالانوار، ج 22، ص 505، از امالى صدوق از امام سجاد عليه السلام نقل شده ... جبرئيل با ملكوت الموت به محضر رسول خدا صلى الله عليه وآله آمدند. جبرئيل گفت : يا احمد اين ملك الموت است از شما اجازه مى خواهد و تا به حال از كسى اجازه نخواسته است و از كسى من بعد اجازه نخواهد خواست . فرمود: به او اذن بده . جبرئيل به او اذن ورود كرد. ملك الموت ، به محضر حضرت آمد و گفت : يا احمد خداون مرا پيش توفرستاده و فرموده : اطاعت تو كنم در آنچه مى گويى ، اگر بگويى قبض روح مى كنم و اگر بگويى برمى گردم . فرمود: يا ملك الموت اين كار را مى كنى ؟ گفت : آرى ماءمورم از شما اطاعت كنم . در آن حال جبرئيل گفت : يا احمد خداى تبارك و تعالى به ملاقات تو مشتاق است .حضرت فرمود: يا ملك الموت ماءموريت خود را انجام بده (741) او رسول خدا صلى الله عليه وآله را قبض روح كردو بيست و هشتم صفرالخير وقت غروب آفتاب روح مقدسش پركشان به ملكوت اعلى عروج فرمود.
تجهيز رسول الله صلى الله عليه وآله
انصار از بيرون خانه صدا زدند: يا على تو را به خدا و به حق ما قسم يك نفر از انصار نيز داخل شود، ما نيز در دفن رسول خدا صلى الله عليه وآله سهمى داشته باشيم ، فرمود: اوس بن خولى داخل شود، او از اصحاب بدر و صحابى فاضل از خزرج بود حضرت به او فرمود: داخل قبر شود، او داخل قبر پاك شد، حضرت جسد پاك رسول الله صلى الله عليه وآله را در دست او گذاشت و او حضرت را به قبر گذاشت بعد از آن از قبر حضرت بيرون آمد، اميرالمؤ منين عليه السلام داخل قبر شد و صورت پاك رسول خدا را باز كرد و در خاك گذاشت كه گونه راستش به طرف قبله بر خاك قرار گذاشت و آنگاه خشت ها را بر قبر گذاشته و بر آن خاك ريخت .
و آن در روز دوشنبه بيست وهشت صفر سال يازدهم هجرت (743) و آن حضرت در سن شصت و سه بود، اكثر مردم در دفن آن حضرت حاضر شدند و نماز بر آن حضرت از بسيارى فوت شد زيرا كه آن ها درباره خلافت به مشاجره پرداخته و مشغول غارت تراث اميرالمؤ منين عليه السلام بودند چنان كه خود در خطبه شقشقيه فرمود: ارى تراثى نهبا
آنها چون ديدند: على عليه السلام مشغول تجيز رسول الله صلى الله عليه وآله و بنى هاشم در مصيبت آن حضرت به چيز ديگرى نمى انديشند، از فرصت استفاده كرده (744) هنگامه اى به بار آورد كه تا ظهور حضرت مهدى صلوات الله عليه ، عالم اسلامى در آتش آن خواهد سوخت .
اللهم صل على محمد و آل محمد من اول الدنيا الى فنائها والحمدالله و هو خير ختام .
منبع: از هجرت تا رحلت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}